سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستگیری عوامل بمب گذاری

ارسال شده توسط حاجی در 87/2/19:: 7:42 عصر

پسر دایی شهید جواد یاقوت زنگ زد بهم

ازم پرسید: شنیدم که وزیر اعلام کرده بمب بوده؟؟ درسته؟؟

گفتم نمیدونم ، پیگیری میکنم زنگ میزنم بهت

گفت باشه

 

سریع زنگ ردم به یکی از دوستام، تا سلام کردم بهم گفت فهمیدی؟

گفتم حقیقت داره؟

گفت آره

گفتم سریع بهم بکو ببینم

گفت که وزیر کشور تو جمع خوانواده های شهدا و جانبازان حادثه بمب گذاری گفته که بمب بوده و عواملشو دستگیر کردن

گفتم خودت بودی؟

گفت آره همین الان از تو جلسه اومدم بیرون

خلاصه به شدت شاد شدم و همون موقع به همه مسیج زدم

 

یه نکته جالب که دوستم گفت این بود

بعد از اینکه وزیر گفته که بمب بوده، یکی از وسط جمعیت بلند شده بلند گفته: سلام مارو به فرماندار برسونید

بعد هم همه خندیدن، بعدشم وزیر گفته خدا هممونو هدایت کنه انشاءالله


چهاردهمین شهید رهپویان

ارسال شده توسط حاجی در 87/2/11:: 2:31 عصر

سه شنبه 10/2/87 ، خانم راضیه کشاورز، از مجروحان حادثه بمب گذاری شیراز، دار فانی را وداع گفت و ره یار را پیمود

 

مراسم تشییع جنازه این شهیده، 9صبح پنجشنبه 112/2/87 از آستانه سید علاءالدین حسین(ع) می باشد


جزئیات بمب گذاری شیراز

ارسال شده توسط حاجی در 87/2/8:: 1:16 صبح

سلام

بعضی از دوستان هم دانشگاهی از من خواستند تا تو وبلاگم جزئیاتی رو در رابطه با روشن شدن موضوع بمب گذاری شیراز بنویسم،

منم به احترام این دوستان و کسایی که شاید هنوز این موضوع براشون روشن نشده، آدرس وبلاگ دنیای راه راه رو میدم تا هرکی خواست بره و ببینه

توضیحات کامل هست


شهادت مجروحین

ارسال شده توسط حاجی در 87/2/2:: 5:51 عصر

امروز دو نفر از مجروحین حادثه انفجار بمب در حسینیه سید الشهداء شیراز، به جمع شهدا پیوستن

شهیدان شاهچراغی وهاشمی

هنوز تعدادی از مجروحین این حادثه در وضعیت بدی به یر میبرند.

ما هم که کاری به جز دعا از دستمون بر نمیاد

 

زمان و مکان تشییع جنازه شهیدان هاشمی و شاهچراغی :

زمان :‌ چهارشنبه 04/02/1387 - ساعت 9 صبح

مکان : آستانه حضرت سید علاءالدین حسین (ع)


بمب گذلری در شیراز

ارسال شده توسط حاجی در 87/1/25:: 11:33 صبح

از قبل برنامه ریزی کرده بودم تا مثل هر هفته از نماز مغرب وعشا برم کانون (کانون فرهنگی رهپویان وصال ) ، یکمی سخنرانی گوش بدم وبعدشم برا امام حسین کمی عزاداری کنم.

ما چند تا دوست و قوم وخیش بودیم که هر هفته میرفتیم اونجا.

چونکه معمولا اینقدر شولوغ میشد که اونجا نمیشد همدیگرو پیدا کنیم، ما همیشه جای ثابت داشتیم، و به اصطلاح تو حسینیه یه پاتوقی داشتیم.

من و برادرم با یکی دیگه از دوستام یه نقطه از شهر بودیم که به حسینیه دور بود، یه کاری داشتیم، طبق برنامه ریزی قرار بود ساعت 6عصر اونجا تعطیل بشه و ما بیایم حسینیه

ساعت 6شد اما اونجا تعطیل نشد، ما هم چونکه کارمون تموم نشد وایسادیم کارمونو کردیم.

اذان گفتند، ما رفتیم نماز همونجا خوندیم ، اون دوستم رفت حسینیه.

بعد نماز ساعت 8:20شب بود، ما یه حسابی کردیم، دیدیم اگه بخوایم بریم ساعت 9:45 میرسیم که دیگه آخرای مراسم هست، تصمیم گرفتیم دیگه نریم(من و برادرم همیشه حتی اگه دیر هم شده بود میرفتیم، همین هفته پیش من دکتر بودم، تا نوبتم شد و رفتم داخل واومدم بیرون دیر شد، وقتی رفتیم 9:30 دقیقه رسیدیم، ولی این هفته هر ئومون گفتیم دیگه دیر ونمی ریم)

یکی دیگه از دوستام زنگ زد وگفت که چرا نمیاید، من گفتم دیر شد دیگه نمیایم.

اومدیم خونه، تا رسیدم خونه، یکی از بچه ها زنگ زد وگفت یه صدای خیلی مهیبی چند دقیقه قبل اومده،الانم صدای آژیر آمبولانس داره میاد، گفتم کجایی گفت خونه(فاصله خونشون تا اونجا نزدیک به 3کیلومتر بود)

زنگ زدم به یکی از دوستام، آنتن نمیداد،دومی هم آنتن نمیداد، سومی هم آنتن نمیداد، مشکوک شدم،یه لحظه یا ذهنم رسید اینا همشون تو کانون بودن، زنگ زدم پسر خالم(که هر هفته با هم میرفتیم) اونم آنتن نمیداد.

زنگ زدم دختر خالم(که اونم هر هفته میرفت) گفتم کجایی، گفت خونه، گفتم برادرت کجاست، گفت بیمارستان ما هم داریم میریم، گفتم بیمارستان برا چی، گفت......................

گفت تو کانون بمب منفجر شده و پسر خالم هم زخمی شده.

من سریع احوال خواهرمو ازش گرفتم، گفت دخترها اگثرا سالم هستن، ولی بازم دلم آروم نگرفت. سریع با برادرم وبابام رفتیم به سمت کانون، تو راه خواهرم از خونه زنگ زد و گفت که سالمه و اومده خونه.

تو راه زنگ زدم به اون دوستم که از اونجا زنگ زد بهم و گفت میای یا نه، اونم گفت بعد از اینکه تو گفتی نمیای منم رفتم خونه.

ما اول رفتیم محل حادثه ببینیم کمکی میتونیم بکنم یا نه، بعدشم سریع رفتم بیمارستانی که پسر خالم توش بود.

پسر خالم همه بدنش زخمی بود، ترکش تو کتفش، گوشش، ران پا، کمرش وچشمش خورده بود.

همه جاشو پانسمان کردن، برا چشمش هم بردیمش بیمارستان چشم پزشکی، بردنش اتاق عمل،هنوز معلوم بیناییشو بدست بیاره یا نه.

پسر خالم میگفت، بمب دقیقا تو همون محلی بوده که هر هفته میشنستیم، گفت اگه شما بودید، هممون رفته بودیم، چونکه اونم بعد از اینکه ما نیومده بودیم رفته بود جایی دیگه نشته بود که زنده مونده.





بازدید امروز: 9 ، بازدید دیروز: 11 ، کل بازدیدها: 179970
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ